من یاد خواهم گرفت که آرزوهایم را در سقف نا ممکن ترین مهالات بیاموزم...
و بخند به تاب خوردنش!
آهسته؛
از سرعت خود بکاهید جاده تخمی ست/
نگاه خیره را از سنگ فرش کوچه ها بردار...
مث خستگی مفرد در یک کارگاه و کارهای روزمره تکراری/
مث سر گردانی یک فرقون در میان گازهای یک کپسول co2/
روزنه های بی نور که گرفتندشان خاکسترها/
دود غلیظ فروردین یک پیرمرد خسته ای که انگار پانصدو یکمین سر سردر گم است...