اینجا جو هنوز فرانسوی ست...

پسر خاله تمام آدمهای شهر

اینجا جو هنوز فرانسوی ست...

پسر خاله تمام آدمهای شهر

۲۸

چکیده ی مطلبم خشکیده در دست راستم بداهه وار 

هر گاه چیزی میگوید  لا مصب انگار 

اراجیف یا نطق طلا 

مهم مرغ طوفان بود که نیست پس دلیلی میشود برای تغییر مطالب 

و حتا تغییر روز مره ها... 

و در این میان یکی نیست بپرسد حالم! 

تنها در قریه ای خاکستری و میان فستیوال امواج گنگ ها 

و حتا در میان دودمان که سر چشمه گرفته از سیگار پر استرس بعد از صبحانه 

و استرس چند روزی بعد از شرب و افیون 

و استرس رفتن برادرت از سقف گاه چند ساله و زین پس هم خواب شدن تن پوش او با کسی دیگر... 

۲۷

اینجا؛ 

آنقدر بارید 

تا هوای صاف سخاوت را تنها ورق زدم